شيشه ي عمر((آريو بتيس))

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

هنوز هم نفس مي كشيد،اما آهسته و آهسته تر...
آنچنان مچاله شده بود كه اندام كوچك وسبكش ،كوچكتر به نظر مي رسيد.
مثل گنجشكي شده بود كه كودكي بازيگوش بي لحظه اي تفكر با سنگ شكار كرده باشد.
شال سفيدش رنگي نو گرفته و روي شانه هايش افتاده بود و رشته هاي بلندمويي را كه در آن آشفتگي،زيباتر شده بودند، شبيه به رباني قرمز تزئين كرده بود...
مردي كه يك لنگه كفش بيشتر به پا نداشت ،شتابان خود را به او رساند وبا دستاني سست ، در آغوشش گرفت.
دستش به جايي بند نبود،مرتب خون را از صورت او پاك مي كرد و با صدايي كه ميلرزيد،تكرار مي كرد:تو را به خدا نفس بكش،،،جان من نفس بكش،،،من بميرم نفس بكش
وتنها چند لحظه ي بعد ،عشقشان جاودانه شد.

***
در پاسگاه راننده ي خاطي را روي صندلي نشانده بودند.
جوانك بلند مي خنديد.
استواري كار كشته از او پرسيد:فهميدي آدم كشتي؟
قهقه ي جوانك بلندتر شدو باهمان حال پاسخ داد:آدم؟؟؟،،،نه بابا ،،،گمانم گربه اي ، سگي ،چيزي بود...
سربازي گفت: فضانورده....سپس پايپ شيشه را نشان داد...

امير هاشمي طباطبايي-زمستان 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:23توسط امیر هاشمی طباطبایی | |